بسم الله الرحمن الرحیم
گاهی وقت ها آنقدر دل انسان می گیرد که واقعا هیچ درمانی برایش پیدا نمی شود. آنقدر حس بدی برای انسان به وجود می آید که حتی در بینایی خود هم دچار اشکال می شود. انگار همه جا تیره و سیاه به نظر می رسد. دردی که معمولا طولانی مدت می شود. گاه ساعت و گاهی بدتر از آن روزها به طول می انجامد. اما معمولا همان ساعتی است و بیشتر روز انسان را به خود مشغول می کند. دردی است بی درمان که ناگهان خودش خود به خود بهبود می یابد و هیچ اثری هم از خود باقی نمی گذارد. انگار نه انگار که پدر ما را درآورده بوده است. خلاصه من که نتوانستم با این مشکل کنار بیایم و البته همیشه دنبال راهی بوده ام برای غلبه ی همیشگی بر آن. خوب که فکر می کنم به این نتیجه می رسم که گویی وجودم برای تازه شدن و تجدید قوا کردن به این 10-12 ساعت تو لاک بودن ِ هر از گاهی نیاز ِ مبرم و حیاتی دارد!