سفارش تبلیغ
صبا ویژن

91/12/29
12:48 صبح

اندر احوالات سریال دیدن من!

بدست قصر شیرین در دسته خاطرات

بسم الله الرحمن الرحیم

اکثر سریال ها را نمی بینم. یعنی با ذائقه ام جور نیستند. اما برخی از آنها را که انتخاب می کنم و می بینم، آنچنان با دقت پیگیری میکنم و غرق در فیلم می شوم که خودش داستان دارد! مثلا وقتی شخصیت فیلم مریض شود خیلی ناراحت و غمناک می شوم. اگر همه بخندند من هم می خندم و وقتی همه ناراحت و گریانند منم همان حس را دارم. تمام این حالات مرا اخیرا یک سالی است خواهر کوچیکه که تازه جزء مرکبات شده، کشف کرده است!

وقتی تی وی یک فیلم منهای 14 پخش میکند و من شانسی زمان عوض کردن کانال و هم زدن تلویزیون به آن می رسم، معمولا با دیدن صحنه های خشن و کشت کشتار آن، چنان شوکه می شوم و خشکم می زند و فشارم می افتد که فقط همان خواهر کوچیکه می دود و کنترل را از من می گیرد و کانال را عوض میکند. معمولا هم مرا دعوا می کند که چند بار گفتن پای این فیلم ها ننشین و اصرار من برای دیدن ادامه ی آن نتیجه نمیدهد.

سریال ستایش، آن قسمتی که مادرش داشت برای نوه اش سیسمونی آماده می کرد و توی تاکسی جغجغه را تکان می داد و می خندید و ناگهان سکته کرد و مرد، یادم است آنقدر شوکه شدم و گریه کردم که خواهر کوچیکه زنگ زد به مادرم و درخواست کمک کرد! البته زود خودم را جمع و جور کردم! امروز هم آخرین قسمت سریال دو دوست بود و خیلی هم بد تمام شد. سریالی که علی رغم خارجی بودنش اما شامل پاره ای از مضامین اخلاقی-اجتماعی بود. شخصیت اول داستان که هیرویی اخلاق مدار و قابل احترام بود را کارگردان در آخر داستان زد و کشت و همه ی امید ببینندگان را از بین برد و اصلا نتوانست تصویری درستی از سرانجام مبارزه با فساد اقتصادی ِ دولتی و جنگیدن برای عدالت بدهد. در یک صجنه ی ناگهانی بهترین کاراکتر داستان را کُشت و اشک مارا درآورد.

خلاصه اینکه شب وقتی سریال در قلب من را می دیدم و به آخر داستان یعنی عمل جراحی ِ پدری که دخترش تازه یک روز از عروسی اش می گذشت، نزدیک می شدیم؛ مادر گفت: دخترم پاشو برو توی اتاق، من آخرش را میبینم و برایت تعریف میکنم و من کلی خنده ام گرفت و البته خدارو شکر داستان خیلی هم خوب تمام شد.

و وقتی من به مادرم گفتم، من اگر فلان بازیگر را ببینم حتما از او میخواهم برایم چند خطی بنویسد و امضا کند، مادرم کلی تعجب کرد و اخم کرد و نصیحت کرد و بعد هم کلی خندید و گفت تو مگر دیوانه ای.. و من گفتم جون شخصیت و اخلاقش خیلی شبیه من است، بیشتر مرا دست انداختند و خندیدند.!

خلاصه با این روحیه ی نازک و عاطفی و به قول مادر، زود رنج، می گویم "حسبنا الله و نعم الوکیل".. ناگقته نماند که سر کلاس هم وقتی شاگردهایم گریه می کنند اینقدر گریه ام می گیرد و ناراحت می شوم. روزهای اول حتی بچه های ابتدایی هم فهمیدند که از گریه ی یکی از آنها کبود می شوم و چشمانم اشک دار می شود. اما جند وقت بعد راهش را پیدا کردم. تا یکی از آنها گریه می کند، هر بار متناسب با شرابط حرفی می زنم که هم خود او و هم کل کلاس از خنده می ترکد.

نه اینکه حرفی نداشته باشم و خاطره مینویسم، بلکه در این اوضاع واویلای سیاست، خیلی زیبا و دل انگیز است که جَو را تعدیل کنم.