بسم الله الرحمن الرحیم
سوالی که یکی از پایه ثابت های انشاهای مدرسه است. "در آینده می خواهید چکاره شوید؟". سوالی که سخت به آن اعتقاد دارم از این نظر که در آن سنین اگر به طور جدی به آن فکر کنیم و برایش برنامه ریزی کنیم، در این سنین به همان که فکر می کرده ایم، خواهیم رسید. چارچوب اصلی همان خواهد بود. اگر هم به آن فکر نکرده باشد، واقعا باری به هر جهت خواهد شد. و اما بعد، می پرسد برای کارت چه برنامه ای داری؟ کمی فکر میکنم و می گویم: می خواهم با آرامش زندگی کنم. یک معلم ساده. همین. حتی به مدیر شدن هم فکر نمی کنم تا 10 سال دیگر. با تعجب و تفکر نگاهم می کند. در جوابش می گویم: مگر فلانی لحظه ای هم به این فکر کرده بود که روزی از آن کار ِ حساس بیرون بیاید و وارد سیاست و فلان مسئولیت بشود؟ زمانی رسید که احساس تکلیف کرد و خدا به این سمت هدایتش کرد. اینهایش را دیگر نمی دانم، تا خدا چه بخواهد، اما در فکر من، یک معلم ساده است. (کجایند معلم های بی ادعا!). در ذهنم می گویم: مگر شهید همت یک معلم ساده نبود؟ آخرش احساس تکلیف کرد و وارد سپاه شد و مسئولیت پذیرفت و شهید شد و ... . همینطور در افکار خود غوطه ورم. آخرش می رسم به این شعر که: "حلقه ای بر گردنم افکنده دوست، می کشد هر جا که خاطرخواه اوست". انشاءالله، اللهم الحقنا مع الصالحین.