سفارش تبلیغ
صبا ویژن

91/1/23
10:16 عصر

کفر نگو

بدست قصر شیرین در دسته دست نوشت های شخصی

بسم الله الرحمن الرحیم

همیشه عادت داشته ام به اینکه هر از چند وقتی یکبار، اطرافم را پاکسازی کنم. انگار که آدم های دور و برم مین های ضد نفری هستند که هدفشان هم فقط خود حضرتعالی ام می باشد! این عادت هم گاهی سودمند بوده و گاهی هم باز سودمند(از دید خودم). اما آنچه از آن مطمئنم تنهایی های ناگهانی و پایدار و عمیقی است که همیشه برای خودم ساخته ام. این غار تاریک و عمیق و سرد همیشه تنها محل شایسته بوده برای استراحت کردن من. و همیشه هم در همان حین تجدید قوا و استراحت تنهایی و سکوت و نبود آنهایی که بودند و کنارشان زدم را شدیدا حس میکنم.

اخیرا که این عادت بدتر هم شده و کم کم  دارد تبدیل می شود به یک حس پایدار برای آنکه اجازه ام ندهد که قبول کنم حتی مین های ضد نفر خود حضرتعالی ام به من نزدیک شوند. واویلا که در این غار سرد و تاریک قرار است من چطور رویه ای را سرگیرم.

به قول استادم که توصیه ام می کرد اگر فلان کار را کردی دیگر خدا هم نمی تواند تو را پایین بیاورد. توصیه می کرد تا همینجا بس است، اول برو دنبال این و بعد آن را دنبال کن.! خواستم به او بگویم دارد کفر می گوید اما می دانستم که منظورش کفرگویی نیست و چیست.

علی ایحال به شجاعت خودم ایمان دارم. به محض اینکه وقتش را بیایم ناگهان هم دیدی به قول مادرم زدم زیر همه چیز و آن وقت بزرگ تشریف بیاورد و باقالی ها را بار کنید!

نه اینکه امروز به همکارمان میگفتم ای کاش من هم، هم سن و سال این بچه ها بودم و می آمدم می نشستم سر کلاس شما و استفاده می کردم و نمی خواست کار کنم و معلم باشم و چنین و چنان. بیچاره فکر می کرد حرف شکسته نفسی است و اصلا درک نکرد من به ستوه آمده ام و دلم دوره بیخیالی ها و آرزوهای دراز نوجوانی را می خواهد.

درست در همان لحظه که فکر میکنی همه چیز دارد به بهترین نحو پیش می رود ناگهان همه زمین و زمان وارونه می شود و آن بدبختی که مثل تو فکر می کند هاج و واج گیج می ماند و حتی نمیتوانی به او بگویی که داستان از چه قرار است.

می گوید فکر کردم فلان ساله ای. حالا هر چه بیا بگو بابا جان من همینم که تو می گویی. اما واقعیت چیست و کاغذ پاره ها چه چیز را نشان میدهد؟

انصافا و الحق و الانصاف تشویش و پراکندگی ذهنم از نوشته ام پیداست.