سفارش تبلیغ
صبا ویژن

91/6/18
4:57 عصر

سگ و روح!

بدست قصر شیرین در دسته دست نوشت های شخصی

بسم الله الرحمن الرحیم

به بحث انرژی طبق تجربه اعتقاد پیدا کرده ام. مفصل است و توضیحش بماند. فقط اینکه بعضی آدمها و بعضی مکان ها، عجیب انرژی منفی از خود ساطع می کنند. البته بستگی دارد. یعنی ممکن است در همان مکان یا در برخورد با همان آدم، یکی انرژی مثبت دریافت کند و یکی منفی. یعنی قطب همنام در بحث این انرژی، یکدیگر را می ربایند و جذب می کنند و قطب های ناهمنام یکدیگر را می رانند. بعضی جاها که می روم و یا در برخورد با بعضی آدمها شدیدا کسل و افسرده و پریشان احوال می شوم. معلوم نیست که آن فرد کذایی، حتی گاهی با ظاهر موجه، افکارش چگونه است که این همه انرژی منفی با هر بار دیدنش میگیرم. ساعتها باید بگذرد تا این انرژی سنگین تخلیه شود. اصلا معنی حرف ِ بد ِ " سگ تو روحت" را نمی دانم. حرفی که یکی از تکیه کلام های "حاج عباس"،  حاجی ِ قلابی ِ فیلم سینمایی ِ گشت ِ ارشاد است؛ اما اینجور مواقع خیلی دوست دارم به طرف مقابل این حرف را بزنم.! حیف که گاهی وقتها ما آدمها مجبور به دیدن یکدیگریم وگرنه هرگز همین تعداد کمتر از انگشتان دست را،_اگرچه هر سال عوض می شوند_ که هر سال به خاطر مسائل کاری یا تحصیلی مجبورم تحملشان کنم را، حتی به همین دورترین شعاع دایره ی زندگی، راه نمیدادم.

ریز نوشت:
روحیه است دیگه، حساسه! (با لحن پسرخاله ی کلاه قرمزی!)


91/5/7
12:5 صبح

از همه جا! از اثرات کم نوشتن!

بدست قصر شیرین در دسته دست نوشت های شخصی

بسم الله الرحمن الرحیم

با یکی از آشناها امشب رفتم افطاری که تقریبا عده ای از مسئولان یکی از استان ها دعوت داشتند. همه خودشانی ها بودند که بانیِ همشهریشان، از همه احزابِ شهرشان، از مسئولان  دعوت کرده بود. راست و چپ، اصولگرا و اصلاح طلب همه بودند. اولین بار در این مجلس شرکت کرده بودم. روبروی ما دوتا دختر با مادرشان بودند. یکی از دخترها که فشن تر بود بیشتر هم اظهار نظر و فضل و جلب توجه می کرد. انگار همین الان از سولاریوم بیرون آمده بود. ناخن های مانیکور شده لاک زده. موهای رنگ کرده متناسب با پوست برنزه اش. مانتوی مشکی و با کفش های پاشنه Nمتری اش سر سفره نشسته بود. شال مشکی اش را طوری انداخته بود که به چهره اش فرم می داد و اصلا شالش را برای پوشش نمیتوانستی به حساب بیاری. با آنکه حدود یک متر از من دورتر نشسته بود، بوی پنکیک و لوازم آرایشش بیشتر از بوی عطرش به مشام می خورد. صحبتش با دختر کناری که خواهرش بود بلند شد. که یکی از دوستان گفت اینها دختران یکی از نماینده مجلس های ششم (از همین شهری که همه دعوت شده بودند) هستند. داشتند صحبت می کردند با دوستشان. می گفت خاتمی بابا را دیده گفته دخترهایت ازدواج کردند؟ بابا گفته نه. خاتمی گفته هروقت خواستند ازدواج کنند بیارشان تا خطبه عقدشان را خودم بخوانم! گفتم ای ول. خاتمی با شماها حال می کند شما هم با همان خاتمی خوش می گذرانید. یادم افتاد به دوره دولت خاتمی که یادش به شر. واقعا الناس علی دین ملوکهم. واقعا مردم بر دین پادشاهانشان هستند. این دولت ضاغارت طوری جوسازی کرده بود که مردم همه از هم طلبکار شده بودند. ما چادری ها هر جا می رفتیم نگاه خصمانه بهمان می کردند. حتی راننده اتوبوس موقع سوارشدنمان بین ایستگاه بلیط میخواست از ما بگیرد یا حرکت میکرد و می رفت یا با تشر و بی ادبی رفتار می کرد. فروشنده ها اکثرا بد رفتاری می کردند. راننده تاکسی ها برخورد بدی داشتند. و حتی مردمی که حجابشان به ما نمیخورد با دعوا و خصمانه نگاه می کردند. آن دولت لااوبالی، هدفشان پاشوندن جامعه از داخل بود. حالا بماند که در مسائل سیاسی و دینی هم چه افتضاحی به راه انداخته بودند و کلا در همه ابعاد. همه ی اینها سر سفره افطار در سرم چرخید. و از همه جالبتر دفاع استادم در دوره ی کارشناسی در آن دوران سیاهِ تاریخ ایران در زمان حکومت اسلامی،  از نام زیبا و پرمعنی و تک "فاطمه"بود. که داستانش بماند.

،

مساله بعدی در مورد بحث شعار امسال است. تولید ملی و حمایت از کار و سرمایه ایرانی. در مجلس افطاری چند شب قبل، که اکثر بزرگان سپاه و فرماندهان دوران دفاع مقدس، که الان هر کدام در جایی صرفا نه فقط سپاه مشغول خدمت هستند با یک واسطه اطلاعات آمده که قضیه بسیار مهم است. طوری که یکی از دو سخنرانی و مباحثه جلسه مربوط به همین داستان بوده است. اینکه علاوه بر اینکه ما تحریم نفتی شده ایم، بانک مرکزی نیز تحریم شده است. یعنی حتی نفت را قاچاقی هم بفروشیم اما امریکا و تحریمش نمیگذارد ارز آن وارد کشور شود. همه باید نسبت به این موضوع به طور جدی فکر کنیم و واقعا متاسفم برای عده ای از جوان ها که هنوز اینقدر بزرگ نشده اند که از بحث های حزبی و دعواهای سر قاقالیلی پایشان را فراتر بگذارند.




91/5/6
12:42 عصر

یک قلب داریم تنها خانه ی عشق یک نفر

بدست قصر شیرین در دسته دست نوشت های شخصی، یک قلب برای یک نفر

بسم الله الرحمن الرحیم

آیت الله مکارم شیرازی روز پنج شنبه(5/5/91) در جلسه تفسیر قرآن خود در شبستان امام خمینی(ره) حرم مطهر حضرت فاطمه معصومه(س) به تفسیر آیه چهارم سوره مبارکه احزاب پرداخته و فرمودند: ... برخی مفسران در تفسیر این آیه گفته اند: این که خداوند برای هر انسانی یک قلب را داده،‌ از این جهت است که در این یک قلب، تنها عشق یک نفر وجود داشته باشد. به تعبیری دیگر، در قلب انسان یا باید جای خدا باشد، یا شیطان.(+)

برداشت من با توجه به مطالبی که قبلا از دوست داشتن ها در زندگی حضرت امام علی(ع) خوانده ام، این است که هر فردی(پدر، مادر، همسر، دوست و ...) را که دوست داریم و یا هر عملی که تمایل داریم و انجام میدهیم(خوردن، خوابیدن، درس خواندن، انفاق، صدقه دادن، محبت کردن، تفریح، خندیدن و خنداندن، گریه و ... و به عبارتی اصلا نفس کشیدن) همه باید به خاطر عشق ِ به همان یک نفر (الله) و در راستای دوست داشتن ِ او باشد.



91/2/13
10:4 عصر

اردیبهشت بی بهشت

بدست قصر شیرین در دسته دست نوشت های شخصی

بسم الله الرحمن الرحیم

گاهی شرایط طوری است که عمیقا روی دوست داشتن ها و نداشتن ها تاثیر می گذارد. مثلا من که همیشه عاشق اردیبهشت ماه بودم و از خرداد بدم می آمد، امسال شدیدا منتظر خردادم و از این ماه اردیبهشت بیزار...

با اینکه نام بهشت را با خود دارد اما این بار جهنمی بود برای خودش....

پی نوشت:

برای معلم از اردیبهشت تا بهشت راهی نیست...


91/1/31
11:51 عصر

دل شکسته

بدست قصر شیرین در دسته دست نوشت های شخصی

بسم الله الرحمن الرحیم

چند بار چشمهایم پر از اشک شد. سخنگو برای خودش صحبت می کرد و من ظاهرا گوش می کردم ولی باطنا در افکار خودم غوطه ور بودم. خواستم متوجه حالم نشود بحثی وسط کشیدم و درباره ی درس ناتمام صحبت کردم. گفتم احتمال دارد که رهایش کنم. گفت حیف است. گفتم شهید آوینی فوق لیسانس معماری اش را رها کرد و دنبال علاقه و استعداد و درس واقعی رفت. اگر رها نمی کرد شهید آوینی میشد؟ تاببد کرد و اما باز گفت حیف است. من باز در همان افکار خودم غوطه ور بودم و هی بغض می کردم و چشمانم پر از اشک میشد. از حالت و صدایم فهمید و اما نفهمید که این حالات نه از حرفم بلکه از آن فکری است که او نمی شنودش. گفت: انگار کلا از این رشته دل شکسته هستی؟ دوباره تکرار کرد. گفتم شاید. اما در ذهنم گفتم کلا از این زندگی دل شکسته هستم و بغضم بیشتر شد....


91/1/30
3:25 عصر

گیر و گرفتاری دنیا

بدست قصر شیرین در دسته دست نوشت های شخصی

بسم الله الرحمن الرحیم

اول نوشت: چقدر سنگین است برای من که در فاطمیه ی تو، مجبورم به غیر از فاطمیه ات هم فکر بکنم و حتی از غیر آن بنویسم.

از پله های دانشگاه علامه بالا می رفتم. خسته و از روی اجبار و با اکراه

مرد 75 ساله مثل همه ما آدم های بیخیال و بیتفاوت به هم، حرف های ضد و نقیض زد و از کاری که 3-4 ماه قبل با راهنمایی خودش انجام دادم کلی ایراد گرفت.  آخر خدابیامرز(چون تو صفه ملاقات با عزراییله) تو خودت اینطوری ان قلت کردی.

القصه بنده در فکر رها کردن پایان نامه و قید مدرک را زدن و رها ساختن خود از فکر و دلمشغولیات دنیوی می باشم.(مشورت هم قبول میکنم.!)

آخرنوشت: وقتی حضور تو آرامشی با خود نمی آورد، من آن تنهایی را بر این حضور بی روح ترجیح میدهم.


91/1/23
10:16 عصر

کفر نگو

بدست قصر شیرین در دسته دست نوشت های شخصی

بسم الله الرحمن الرحیم

همیشه عادت داشته ام به اینکه هر از چند وقتی یکبار، اطرافم را پاکسازی کنم. انگار که آدم های دور و برم مین های ضد نفری هستند که هدفشان هم فقط خود حضرتعالی ام می باشد! این عادت هم گاهی سودمند بوده و گاهی هم باز سودمند(از دید خودم). اما آنچه از آن مطمئنم تنهایی های ناگهانی و پایدار و عمیقی است که همیشه برای خودم ساخته ام. این غار تاریک و عمیق و سرد همیشه تنها محل شایسته بوده برای استراحت کردن من. و همیشه هم در همان حین تجدید قوا و استراحت تنهایی و سکوت و نبود آنهایی که بودند و کنارشان زدم را شدیدا حس میکنم.

اخیرا که این عادت بدتر هم شده و کم کم  دارد تبدیل می شود به یک حس پایدار برای آنکه اجازه ام ندهد که قبول کنم حتی مین های ضد نفر خود حضرتعالی ام به من نزدیک شوند. واویلا که در این غار سرد و تاریک قرار است من چطور رویه ای را سرگیرم.

به قول استادم که توصیه ام می کرد اگر فلان کار را کردی دیگر خدا هم نمی تواند تو را پایین بیاورد. توصیه می کرد تا همینجا بس است، اول برو دنبال این و بعد آن را دنبال کن.! خواستم به او بگویم دارد کفر می گوید اما می دانستم که منظورش کفرگویی نیست و چیست.

علی ایحال به شجاعت خودم ایمان دارم. به محض اینکه وقتش را بیایم ناگهان هم دیدی به قول مادرم زدم زیر همه چیز و آن وقت بزرگ تشریف بیاورد و باقالی ها را بار کنید!

نه اینکه امروز به همکارمان میگفتم ای کاش من هم، هم سن و سال این بچه ها بودم و می آمدم می نشستم سر کلاس شما و استفاده می کردم و نمی خواست کار کنم و معلم باشم و چنین و چنان. بیچاره فکر می کرد حرف شکسته نفسی است و اصلا درک نکرد من به ستوه آمده ام و دلم دوره بیخیالی ها و آرزوهای دراز نوجوانی را می خواهد.

درست در همان لحظه که فکر میکنی همه چیز دارد به بهترین نحو پیش می رود ناگهان همه زمین و زمان وارونه می شود و آن بدبختی که مثل تو فکر می کند هاج و واج گیج می ماند و حتی نمیتوانی به او بگویی که داستان از چه قرار است.

می گوید فکر کردم فلان ساله ای. حالا هر چه بیا بگو بابا جان من همینم که تو می گویی. اما واقعیت چیست و کاغذ پاره ها چه چیز را نشان میدهد؟

انصافا و الحق و الانصاف تشویش و پراکندگی ذهنم از نوشته ام پیداست.


90/11/16
2:40 عصر

تنگناهای زندگی و نظرِ الله

بدست قصر شیرین در دسته دست نوشت های شخصی

بسم الله الرحمن الرحیم

وقتی قرار نیست اسمت در لیست گروهی نوشته شود، علی رغم همه ی تدارک دیدن ها، در روز موعد نوشته نمی شود.

وقتی الله برایت نخواهد، نمی شود.

چقدر من خوشحالم که خودم را به تو سپردم و چقدر سپاسگزارم که می بینم در تنگناها، تو برایم تصمیم میگیری.

الهی به حرمت صلوات هایمان بر محمد و ال محمد گناهانمان را ببخش.

والله یعلم و انتم لاتعلمون....


90/10/22
11:9 عصر

حجاب و ترور

بدست قصر شیرین در دسته دست نوشت های شخصی

بسم الله الرحمن الرحیم

امروز بعد از ظهر در خیابان پیرمردی از کنارم رد شد و به من گفت تروریست.!!!!! همانقدر که از شنیدن این حرفش تعجب کردم همانقدر هم خنده ام گرفته بود. گمانم تازه از سفر خارج برگشته بود و جوگیرِ دیارِ کفر بود. هیچ عکس العملی نشان ندادم و خیلی آرام انگار که نشنیده باشم از کنارش رد شدم. دفعه اولی نیست که به خاطر حجابم در کوچه و خیابان توهین می شنوم. تا به حال چندین بار در جاهای مختلف پیش آمده که پیرمردی از کنارم رد شده و پشت سرم آب دهان انداخته و رفته و یا دیگری ایستاده و نگاه تحقیرآمیزش را بدرقه راهم کرده و یا زنی مسن را به خاطر دارم که زبان به ناسزا گشود.....و همه اینها فقط و فقط به خاطر حجابم بوده است. و هر بار یاد محمدِ امین(صلی الله علیه واله) میفتم که پس از آشکار کردن رسالتش، با وجود شأن بالایی که داشت در کوچه و خیابان به او سنگ می زدند، توهین می کردند و خاکروبه و .... بر سر مبارکش می ریختند... یا رسول الله در پیشگاهِ الله، شفاعتمان کن که از ما هم بپذیرد....


پی نوشت:

-شنیده اید که دین داری در آخرالزمان سخت است. درباره ی حفظ حجاب و رویارویی و ایستادگی در مقابل سختی هایش خواهم نوشت....

-اکثر توهین هایی که در کوچه و خیابان (در مغازه ها و فروشگاه ها و دانشگاه و غیره بماند) به دلیل حجابم به من شده است، از طرف افرادی در سنین بالا بوده است. شاید به این دلیل است که عقاید در سنین بالا تثبیت می شوند و فرد به دلیل تجربه زیاد، اولا سطح اعتقادی طرف مقابلش را از روی نحوه ی پوشش او کامل و سریع تشخیص می دهد و دوما در سنین بالا فرد، جرأت بیشتری دارد برای توهین کردن در مکان عمومی، مخصوصا که طرف مقابل از نظر سنی خیلی کوچکتر هم باشد.


90/8/18
9:36 عصر

آدمهای در ظاهر خداپرست اما عاشق عزت دنیوی

بدست قصر شیرین در دسته دست نوشت های شخصی

بسم الله الرحمن الرحیم

دنیا ما را ساخت و ما دنیا را ساختیم. زندگی آنقدر سخت هست که شمارش لبخندها و لحظه های خوشش از یاد نرود.زمانی نه چندان دور صاف و ساده بودیم و همش نیت می کردیم کارهایمان برای رضای خدا باشد. همان کارهای کم را با نشاط و اخلاص انجام می دادیم. در پناه والدین و خانه بودیم و کمتر از گل نمی شنیدیم و آدمها را نمی شناختیم و ندیده بودیم. اما امروز روز که وارد جامعه ای بزرگتر شده ایم و قداست آدمها پیش رویمان شکسته شده هر لحظه آرزو می کنیم ای کاش از آن سرپناه گل و بلبل بیرون نیامده بودیم و دنیا را هم هنوز گل و بلبل تصور می کردیم.

حنای هیچ کسی پیشمان رنگی ندارد و ترجیح می دهیم سیره علما و بزرگان را پیشه کنیم و به هر کس که می رسیم سرمان پایین باشد نه رد کنیم و نه تایید. ترجیح می دهیم ارتباطمان را به حداقل برسانیم تا آلوده ی رذائل نشویم و در دریای کثافات ارواح غرق نشویم. وارد دنیایی شده ایم که آدمهایش حب اسم و رسم و مقام تمام وجودشان را گرفته، آدمهایی که برای عزیز کردن خودشان پیش این و آن، پشت سر دیگران حرف میزنند و آبروی دیگران را می ریزند. و من که با دهن باز نگاه می کنم و شوکه می شوم و هضمش برایم آنقدر سنگین است که کار برایم سخت شده و سایه حضور خودم در بین این آدمها برایم سنگینی می کند.

گاهی بین دفاع از حق و متواضع بودن گیر می کنم و گاهی بین خواست خودم و رضای خدا سرگردانم. زمین برایم تنگ می شود و چشم به آسمان می دوزم و عاجزانه از او می خواهم که مرا در این باتلاق های روزمرگی بندگانش فرو نبرد. دو ماه است که دارم در این منجلاب دست و پا میزنم و به سختی سر بر می آورم و نفسی می کشم و باز دست و پا میزنم. و همه ی خدا خدایم این است که دستم را بگیرد و دستم را بگیرد و مرا هدایت به راه راست کند.


<      1   2   3   4   5   >>   >