سفارش تبلیغ
صبا ویژن

91/11/15
10:37 عصر

چاله میدانی ها

بدست قصر شیرین در دسته دست نوشت های سیاسی، حکایت زمانه ی ما

بسم الله الرحمن الرحیم

وقتی که یک چاله میدانی بی فرهنگ، بین مسئولین می افتد و همه مجبورند از سر تواضع و برای حفظ آبروی خودشان و نظام گذشت کنند و سکوت کنند... اما وقتی گند کار در بیاید، همان زمانی است که همه ی خاکسترهای زیر آتش گُر می گیرد...


91/10/28
4:19 عصر

کوهنوردی با حجاب

بدست قصر شیرین در دسته دست نوشت های شخصی

بسم الله الرحمن الرحیم

علی رغم سال های نه چندان دور، که دربند زیاد می رفتیم و وقفه های چند ساله ای که افتاد؛ باز هم چند وقتی است که رهگذر کوه شده ام. معمولا پنجشنبه ها و معمولا هم توچال. قبل تر ها بدترین جو فرهنگی را توچال داشت. اما اخیرا خیلی وضع بهتر شده است. حضور گروه های چند نفره ی بچه های مومن و مذهبی، جو را تغییر داده است و روز به روز هم دارد بهتر می شود. چند هفته پیش یکی از گروه های 4-5 نفره را دیدم که در ایستگاه 2 به نماز جماعت ظهر ایستاده بودند. واقعا روایت "قوموا دعوة الناس بغیر السنتکم...مردم را با عیر زبان هایتان (با عمل) به دین دعوت کنید." همین است. به همه ی بچه های مذهبی پیشنهاد میکنم کوهنوردی را هم برای سلامتی جسم و روح و هم با نیت قربة الی الله فراموش نکنید. یک تفریح سالم و کم خرج و لازم. امروز که رفته بودیم کوه، جالب بود که گروه هایی از جوان های سپاهی با شلوارهای سپاه و پوتین و کوله پشتی و عصای کوهنوردی را دیدم.



91/10/24
10:43 عصر

بی حوصله اما استوار

بدست قصر شیرین در دسته دست نوشت های شخصی، مدرسه

بسم الله الرحمن الرحیم

امروز توی مدرسه خیلی خسته شدم. 31 دانش آموز ابتدایی رو جمع کردن خیلی سخته. تازه بخوای براشون در مورد امتحانات هم توضیح بدی. از ساعت 3 تا 7 شب واقعا تو کما بودم. اینقدر توی مدرسه با اینا سرو کله زدم که دیگه توی خونه حوصله هیشکی و هیچیو نداشتم. قربون همون دبیرستان، یادش بخیر! اللهم الرزقنی همون دبیرستان! من که ذاتا درون گرا بودم، الان دیگه همون 4 تا کلمه حرف و حدیث با خانواده و 4 تا دوست هم قطع شده! از اثرات ان قلت کردن های اجباری در مدرسه!

امروز یکی از شیطون ترین شاگردهام خیلی تو خودش بود. ازش می پرسیدم چی شده، ناراحتی از چیزی؟ جات بده؟ تخته رو نمیبینی؟ همش لبخند تحویلم میداد. آخر سر، زنگ خونه خورد بهش گفتم بیا کارت دارم. اومد، ازش پرسیدم چرا امروز ناراحت بودی خانوم؟ بازم لبخند زد. اینقدر خسته بودم که نفهمیدم بین شلوغی و سرو صدای بچه ها، این کی رفت خونه!؟

وقتی یک نفر، بدون تفهیم اتهام جواب کامنت نده و بعد سایت یک کسی هم که تو ازش بدت میاد، جزء لینک دوستانش آورده باشه تازگی، این یعنی اعلان جنگ نه؟؟

خدا بیامرزدت حافظ شیرازی: تو ز یاران چشم یاری داشتی بعدا فهمیدی خود غلط بود آنچه می پنداشتی

اما زمانه به ما یاد داد اصلا یاری نیست که بخوای چشم د اشت هم داشته باشی!



91/10/12
12:15 عصر

اخیرا و مشکل تایپ...

بدست قصر شیرین در دسته دست نوشت های شخصی

بسم الله الرحمن الرحیم

دست و دلم به نوشتن در وبلاگ نمی رود. همین الان نشستم مطلبی بنویسم که به نظرم مهم می آمد. دو خطش را تایپ کردم. بعد دیلیت شد و به جایش همین... دلم به تایپ ن م ی ر و د/


91/10/6
1:31 عصر

دفاعیه!

بدست قصر شیرین در دسته

بسم الله الرحمن الرحیم

دیروز(5 دی 91)، دفاع کردم. تمام شد. همیــن!!


91/9/27
10:35 عصر

سفر به جنوب و اتوبوس های قراضه ی سال 85!

بدست قصر شیرین در دسته

بسم الله الرحمن الرحیم

همینطوری شانسی داشتم وبگردی می کردم. بازم کاملا شانسی به یه کامنت تو یه وبلاگ برخوردم که منو هدایت کرد تو این یکی وبلاگ و کاملا شانسی این پست اون وبلاگ رو دیدم که اسم و آدرس تمامی همسفرای سال 85 سفر جنوب کذایی رو توش زده بود.! چقدر دقیق و جالب بود. از لحاظ مخصوصا این بحث که قرار بود این اطلاعات به جز یکی دو نفر مسئولین اردو به دست کسانی دیگه نیفته. حالا بماند که اسم های واقعی هم بعدها بین خیلی ها پخش شد اگرچه هیچ کدوم از ما مسافرای اون اردو آدم های مهمی نبودیم و هنوزم نیستیم، تاکید میکنم هیچ کدوممون هنوزم مهم نیستیم و بماند که بعضیا هم اون موقع توهم مهم بودن داشتن و هم هنوزم توهم خودجدی پنداری دارن و انشالله همه شفا یابند. در کل سفری جالب و سخت و با خاطرات خوب و بد آمیخته بود که مایل نیستم دیگه تکرار بشه!

حالا اون پست کذایی فقط!:

http://mehdi22.blogfa.com/post-233.aspx

(پارسی بلاگ نگذاشت لینک بگذارم!)

خلاصه اینکه خانومها رو هم درست یادم نیست. آقایونم که به جز یکی دوتا مسئولین همون موقع هم کسی رو نمشناختم. موضوع تحقیق: هر یک از مسافران آن اتوبوس های قراضه، الان در چه وضعیتی به سر می برند؟!


91/9/10
12:53 عصر

ای امیــد خیــمه ها

بدست قصر شیرین در دسته

 

بسم الله الرحمن الرحیم


.:: یـــــــا اَهـــــلَِ العــــــالم قُتِـــــــلَ الحُسَیــــــنُ بکَـــــربَلا عَطشـــــانا ::

دختری سه ساله بود که پدرش آسمانی شد... همچـون رقیـه ...

وقتی دانشگاه قبول شـــد همچــون کوفیان نیش زبانش زدیم و گفتیـــم :

با سهمیه قبــول شــدی ...

ولی هیچوقـت نفهمیـدیم کلاس اول وقتی میخواستند به او یاد بدهند

بنویســـد : بـــــــابـــــــا

یک هفتـــه در تب سوخت

.

.

بر استــی اگر عاشــورای حسینی بودیــم ...کــدام طرف بودیــم ؟؟

با حسیـــن .. یا مقــابل ِ حسیـــن ... ؟؟

ســــلام بر رقیـــــــــــــــــه های زمان

که در برابر نیش زبانهایمان سر به زیـــــر می اندازند

و بر اهلبیت حسین .ع. ، ســـــــــــــــــــــــــــــــــــلام میدهند...



دانلود مداحی : حاج محمود کریمی، دهه ی اول محرم 91

مداحی همراه با دمام


91/9/6
10:37 عصر

شامیان حرامزاده هنوز هم همان شامیان دوران یزیدند.

بدست قصر شیرین در دسته

بسم الله الرحمن الرحیم

چند سال پیش، شهادت حضرت رقیه(س) در ماه صفر مهمان حضرت زینب و حضرت رقیه (علیهن السلام) بودیم. آن روز که شهادت حضرت رقیه بود در حرم ایشان غوغایی برپا بود. مداحان معروف آمده بودند و روضه می خواندند. جمعیت زائران حرم را پر کرده بودند. سینه زنی می کردند و گریه می کردند. از صبح تا عصر حرم بودیم. اذان مغرب شد. نماز را به جماعت خواندیم. از حرم بیرون آمدیم. مرقد حضرت رقیه خاتون، در کنار در ورودی بازار اصلی شام هست. و از اینطرف هم کوچه پس کوچه هایی است که پر از مغازه های کوچک حجره مانند است که به خیابان اصلی ختم می شود. نماز عشا که تمام شد و از حرم بیرون آمدیم؛ کوچه پس کوچه ها را که رد کردیم به خیابان اصلی رسیدیم، دیدیم جمعیت زیادی از شامیان(دمشقی ها) در خیابان جمع شده اند و در مقابل دیدگان زائران حضرت رقیه(س) در شام ِ شهادت -که مشخص بود از قبل از اذان هم شروع کرده اند- به رقاصی و تمبک زدن و کف و سوت زدن ایستاده بودند. و فقط مسئولان کاروان ها به مردم می گفتند با این ها درگیر نشوید.

عده ی زیادی مردان شامی بودند با دشداشه های سفید بلند که با تمبک و تمبور و ساز و نی و دهل به خیابان سر کوچه حرم ریخته بودند و می زدند و می خواندند و شادی می کردند. اول که این صحنه را دیدم بهت زده و مات و مبهوت شدم اما بعد به هوش آمدم که این ها به خاطر سالروز شهادت دختر سه ساله ی حسین(ع) معرکه گرفته اند و شادی می کنند. داد می زدند و می خندیدند و می رقصیدند و صدای ساز و آوازشان بلند بود. حرامی های بی پدر شامی، هنوز تخم تلکه های همان اجداد حرامی شان هستند. هر وقت یاد آن صحنه ها میفتم بغض گلویم را می گیرد و از طرفی سراپا غرق نفرت می شوم از این قوم شیطان. مفهوم عبارت "کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا" برایم تداعی می شود و بر مظلومی حسین و زینب و یاران و اهل بیتش(سلام الله علیهم اجمعین) اشک می ریزم. هنوز هم مظلومند. هنوز عاشورا تکرار می شود و هنوز رقیه ی سه ساله ی حسین(ع)، شهید می شود و شامیان حرامزاده شادی و پایکوبی می کنند. دین ندارم اگر هر روز و هر لحظه برای فرج حضرت امام مهدی (ع) دعا نکنم و نمی فهمد و بصیرت ندارد شیعه ای، اگر ذکر هر لحظه اش "اللهم عجل لولیک الفرج" نباشد.


91/8/20
8:11 عصر

اولویت بندی در زندگی

بدست قصر شیرین در دسته

بسم الله الرحمن الرحیم

برای چاپ مقاله در یک مجله ی علمی در لندن، مکاتبه می کردیم. برایم ایمیل ساخته dr...familie man. می گویم آخر دختر خوب این چیست ساختی. می گوید دکتر میشوی دیگر آخرش. حریفش نشدم. ولی بعد از خدافظی به ذهنم پناه بردم. چند سالی است شدیدا کلمه ی دکتر مرا می خنداند. این روزها همه دکتر شده اند. کوچک و بزرگ. زن و مرد. لایق و نالایق و این روزها دیگر دکتر بار معنایی گذشته اش را ندارد. دکتر در منطق ِ من، کسی است که چند سالی در دانشگاه چند کتاب بیشتر از بقیه خوانده است؛ نه کسی که از نظر شخصیتی و اخلاقی و رفتاری و بُعد انسانیتی و دلسوزی و مردم دوستی و فهم و شرف و البته تواضع، از بقیه یک سر و گردن بالاتر است. از همه بدتر اینکه این روزها طلبه های حوزوی را هم دکتر می نامند. در حالی که آیت الله و حجة الاسلام بودن ِ واقعی کجا و دکتر بودن حتی وافعی اش کجا. یعنی شرافت و اهمیت دروس دینی را در حد مدرک دادن پایین آورده اند. طبعا برای خیلی ها دیگر هدف خدا و پیغمبر و خدمت به اسلام وخلق نخواهد بود بلکه مدرک در لابه لای اهداف الهی جا باز کرده است.  این روزها مردم حرص می زنند برای مال و القاب و هرچه که نفعی در آن می بینند. در واقع، القاب واژه های بی معنی هستند و مثلا "دکتر" فقط واژه ای شده برای نشاندن لبخند بر لبم. برای هیچ چیز حرص نزنیم. عسی ان تحبوا شی ء و هو شر لکم. (چه بسا که چیزی را دوست می دارید و او برایتان شر است.....قرآن کریم). نه اینکه از تلاش دست برداریم و بی هدف باشیم. نه! بلکه باید دنبال اولویت های زندگی بود، آن راشناخت و اجرا کرد. نه دنبال لقب و هویت های کاذب. ببین اگر همه ی آویزان ها را ازتو بگیرند، خودت تنها چه هستی؟ چه داری؟ انسانیتت چه درجه ای دارد؟ الان در زندگی ات وقت ِ چه تلاشی است؟ کدام مسئله در اولویت است؟ انسانم آرزوست...


91/8/16
4:44 عصر

پایه ی پر دردسر ابتدایی

بدست قصر شیرین در دسته

بسم الله الرحمن الرحیم

آنقدر خسته ام و آنقدر کار انجام نشده دارم که به معنی واقعی گیج شده ام و شایسته کلمه هنگ کردنم! خدا پدر و مادر هر چه معلم ابتدایی است را بیامرزد. اصلا خودشان را بیامرزد و همیشه سلامت باشند. برای منی که توفیق تدریس همین اندک آموخته هایم را به رده های مختلف سنی داشته ام؛ سختی ِ تدریس در پایه ی ابتدایی، کاملا قابل درک است. درس دادن به خانومها، در سن بین 30 تا 45، 18 تا 30 و 12 تا 18 را تجربه کرده بودم؛ اما برای مقطع ابتدایی به جز تدربس یک درس آن هم سه ماه و آن هم فقط هفته ای دو روز، تجربه ی دیگری نداشتم و اصلا قابل مقایسه با معلم دوره ی ابتدایی در همه دروس برای یک پایه ی مشخص نبود. واقعا کار طاقت فرسایی است. فرصت نفس کشیدن هم ندارم. هم هر روز باید بروم، علی رغم دوره ی راهنمایی و دبیرستان که 3 یا 4 روز در هفته هست، هم بچه ها خیلی حرف می زنند و خیلی سوال می پرسند. تکالیفشان باید مرتب چک شود. مرتب درس بپرسی. زیاد توضیح دهی. مرتب جوابگوی اولیاءشان باشی. کلا اول هفته شارژ می روی، آخر هفته داغون و از کف رفته بر می گردی. هر روز ظهرم که بر میگردی، خسته و کوفته و گیج از بس حرف زدی و از بس آلودگی صوتی گوشت را خراشیده فقط میتوانی ساکت گوشه ای بنشینی و غصه ی کارهای انجام نشده ات را که توانی برای انجامشان نداری، بخوری. گاهی آنقدر وقت و توان کم میارم که ترجیح میدهم کلا فکر نکنم! خدا کمک کند امسال(این سال تحصیلی) به سلامتی و به نحو احسن تمام شود.



<   <<   6   7   8   9   10   >>   >